همسر شهید برونسی: شهید برونسی روی حلال و حرام خیلی حساس بودند
شهید برونسی خصوصیات اخلاقی زیادی داشتند، اما ایشون خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. برای اینکه توی زندگیشان نان حلال بیارند از کلی زمین گذشتند و اومدند به شهر مشهد و در خانه ای کوچک زندگی کردند، ایشون چند تا شغل عوض کردند.
اولین شغل ایشون کار در مغازه شیر فروشی بود، وقتی از شغلش اومد بیرون دلیلش را که پرسیدم گفت:من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب می بند داخل شیر، وزن شیر خالص کم تر می شود و آب قاطی شیر می شود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمی توانم به مردم دروغ بگویم.
بعد از این داستان، ایشون به مغازه سبزی فروشی رفتند. مدتی در مغازه مشغول بودند که فهمیدم خیلی ناراحت هستند، پرسیدم چی شده گفت: صاحب مغازه سبزی هارو داخل اب گل می زاره تا وزن سبزی بیشتر بشه، بعد از فردای روزی که فهمیدند دیگر به اون مغازه نرفتند و یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند دیگر ناراحت نباش، پول هایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد.
تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشون روزها سپاه بودند و شب ها بنایی می کردند.ایشون از سپاه حقوقی دریافت نمی کردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه می دانستند.
برای تعحیل در فرج آقا امام زمان و شادی روح شهید برونسی سه صلوات مرحمت بفرمائید.
شهید برونسی : «میخواهم با خون گلویم بنویسم یا زهرا (س)»آقای تونی می گوید: شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه:در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خداپرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی فرهیخته ،تا خدا پر کشید.
اما اینکه صورتش رو میبینی پر چروک هستش ولی من مطمئنم دلش صاف تر از برگ گل بود.....
میدونی چی شد؟!! مردونه تیر به گلوش خورد و نوشت:
یا زهرا
برای تعحیل در فرج آقا امام زمان و شادی روح شهید برونسی سه صلوات مرحمت بفرمائید.
در آخرین روزهای سال هشتاد و هشت، خانواده شهید عبدالحسین برونسی، پیش از اذان ظهر، به بیت رهبری آمدند تا ساعتی با رهبر انقلاب به گفتوگو بنشینند.
چند دقیقه پس از حضور خانواده شهید، رهبر انقلاب وارد اتاق شدند و بعد از سلام و علیک گرم و خوشآمدگویی، دعوت کردند تا مهمانان صحبتهای خود را آغاز کنند. یکی از همراهان خانواده شهید، استاندار خراسان رضوی بود. کنگره بزرگداشت شهید برونسی در اسفندماه در حال برگزاری بود و آقای استاندار، گزارشی اجمالی از این کنگره داد. در ضمن گزارش، آقای استاندار دو خبر سینمایی هم داد: اکران فیلم «به کبودی یاس» که پیرامون زندگی شهید برونسی است و نیز خبر ساخت فیلمی درباره زندگی شهید کاوه.
رهبر انقلاب از فرزندان شهید برونسی خواستند که صحبت کنند. وقتی فرزند ارشد «اوستا عبدالحسین» صحبت میکرد، جلسه از حالت رسمی فاصله گرفت: «هروقت میخواهیم به دیدار شما بیاییم، من خواب شما را میبینم! اینبار هم خواب دیدم که عکس بابا را بر روی سینه گرفتهام و در آغوش شما قرار دارم». جملات فرزند بزرگ شهید برونسی فضای جلسه را منقلب کرد. رهبر جواب داد که: «اینگونه خوابها را بارها در دیدار با خانواده شهدا و از زبان آنها شنیدهام که حمل بر کرامت بنده میکنند؛ درحالیکه اینگونه خوابها از کرامت و صفای خود خواببیننده است.»
دخترها و عروسهای شهید نیز به رهبرشان معرفی شدند. یکی از فرزندان شهید از آقا خواست تا برای نوه یک ساله «اوستا عبدالحسین» دعا کنند. آقا سراغ نوزاد را گرفتند که معلوم شد زیر چادر مادرش آرام گرفته است.
پس از پایان سخنان خانواده شهید، چندکلامی هم رهبر انقلاب صحبت کردند. ویژگیهای شهید برونسی از زبان آقا شنیدنی بود: «خیلی برای تاریخ و جامعه ما اهمیت دارد که این شهید که کارش بنّایی بوده، به جایگاهی میرسد که در جنگ با اینکه معلومات دانشگاهی نداشت چنان پیشرفت کند که از یک بسیجی معمولی به مقامات عالی نظامی برسد... مدیریت جنگ تنها نظامی نیست، بلکه فرماندهی جنگ نیاز به مدیریت سیاسی، فکری، انسانی و اخلاقی دارد و این شهید با شخصیت جامعالاطراف خود، از پس آن برآمد.»
علاوه بر رعایت حدود بیتالمال که رهبر انقلاب آن را از ویژگیهای مهم شهید برونسی دانستند، به نکته جالب دیگری هم اشاره کردند: «در زمان جنگ تحمیلی شنیدم که وقتی مجموعههای دانشگاهی با شهید برونسی دیدار داشتند، مجذوب صحبتهای او میشدند».
آقا درباره پرورش انسانهای بزرگ، شهید برونسی را مثال زد و گفت: «شهید برونسی و امثال او باید نماد حقیقتِ پرورش انسانهای بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی و نه ظاهری و معمولی باشند.»
رهبر انقلاب از خانواده شهید برونسی تقدیر کردند و در مورد همسر شهید گفتند: «ایشان خیلی صبور هستند. بالأخره اگر کسی بتواند پنج پسربچه را بزرگ کند، خیلی هنر میخواهد!»
دیگر نزدیک اذان بود و آقا بلند شدند برای اقامه نماز. فرزندان شهید دورتا دور آقا را گرفته بودند و با رهبر حرف میزدند. فرزند ارشد شهید برونسی، چفیه آقا را گرفت و در نهایت هم، مهمان کوچک دیدار، نوه یکساله اوستا عبدالحسین برونسی آخرین نفری بود که آقا با نوازش و دعا از او خداحافظی کردند.
یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکیشان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خوابهایی دیدیم. عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره انشاءالله. گفت: انشاءالله. مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستید. یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است. خیره عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهرهاش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان! گفتند: این حرفا چیه میزنی حاجی؟! ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمرکردن؟ همه ساکت بودند. انگار هیچکس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟ گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظف به قبول کردنش هستید. از جایش بلند شد، با لحن گلایهداری گفت: نه باباجان! دور ما رو خط بکشید، این چیزها، هم ظرفیت میخواد، هم لیاقت که من ندارم و از جلسه زد بیرون. آن روز، هر چه بهاش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایدهای نداشت که نداشت. روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتید، قبول میکنم. کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمیکرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود چی رو؟ عبدالحسین گفته بود: مسئولیت گردان عبدالله رو ... . جلو نگاههای تعجبزده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد. حدس میزدیم باید سرّی توی کارش باشد، وگرنه او به این سادگی زیر بار نمیرفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت و گفت: همان شب خواب دیدم خدمت آقا امام زمان(سلامالله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتیشان، و با لحنی که هوش و دل آدم را میبرد، فرمودند: شما میتوانی فرمانده تیپ هم بشوی. خدا رحمتش کند. همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتیها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیتنامهاش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت. راوی: ابوالحسن برونسی برادر شهید
دوستان شهید میگفتند زمان عملیات رسیده بود همه منتظر حاجی بودند رفتم داخل سنگر تداركات دیدم حاجی برونسی داره تو سربندها دنبال سربند یازهرا میگرده اخه حاجی برونسی ارادت زیادی به حضرت زهرا داشت و چندین بار تو جبهه معجزه شده بود برای خوندن كامل این داستان به كتاب خاك های نرم كوشك مراجعه كنید خیلی كتاب جالبیه.